آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

آرام جان

عزیزم

الان چند روزی می شه که هی میام سراغ وبلاگ ولی باز نمی شه اینم شده قصه قیر ونفت جهنم ایرانی ها یا حوصله اش نیست یا یا وقتش یا وبلاگ ... بگذریم یک خاطره جالب از ت می خوام بنویسم که اگه ننویسم حیف میشه چند شب نشسته بودم که اومدی وگفتی مامان بازی کنیم اونم تفنگ بازی...    تو منو میکشتی ووقتی می افتادم... میگفتی عزیزم بلند شو ودوباره منو می کشتی اینقد خندم گرفته که نمی تونستم بلند شم هم از عزیزم گفتنت هم از دراز نشستی که برام براه انداخته بودی ... خودمونی یک گلوله هلویی...اگه بابایی نیومده بود نمی دونم چه سرنوشتی در انتظارم بود...   فال امروز ما  مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد  &n...
14 مهر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرام جان می باشد